رماااااااااااااااااااااااااااااان----->جوانا در سنتر بک




قسمت دوم:

این پست از زبان شخص سوم:

چشمای مشکی کالروین بود که با غرق شدن در چشمان جوانا سعی در ارتباط برقرار کردن با آن داشت,میشل خیلی زودتر از کالروین سعی داشت به ذهن جوانا نفوذ کند.....برای پیغام فرستادن در ذهن باید در مردمک چشم خیره می شدند تا به عمق ذهن نفوذ کنند اما جوانا یک استثنا بود,پروفسور دیوید{Daivid}هم تایید کرده بود....جوانا از آن دسته افرادی بود که توانایی خواندن ذهن دیگران را داشت بطوریکه وقتی در فضای شلوغی بودند مجبور بود ذهنش را قفل کند.

هرکدام از ساحره ها قدرت خاصی داشتند که تا سن 23 سالگی شناخته می شد....سه دوست با تکاندن سر به یکدیگر فهماندند که باید وارد آتش سرخ شوند....هر سه به قسمتی از کافی شاپ که بر خلاف نیمه ی دیگر کافی شاپ که ظاهری لوکس و شیک با ترکیب بندی قرمز و نارنجی داشت اما این قسمت از کافی سیاه بود,حتی سیاه تر از سیاهی شب....و پشت آن دیوار دنیایی بود متفاوت,دنیای جادوگران... در واقع پاتوق جادوگران!!!

کالروین زیر لب وِِرد "سانترولی کوئد" را تکرار کرد و به راحتی از دیوار عبور کرد,از کالروین انتظار می رفت که بدون چوب جادواش این کار را انجام داد خب او دانش آموز باهوش سنتر بک{مدرسه جادوگران} خواهد بود.....جوانا پشت سر هم ورد را تکرار می کرد تا بلکه فرجی شود و بتواند وارد کافی شاپ شود و اما میشل با استفاده از چوب جادو در زیر آستینش توانست همانند کالروین وارد کافی شاپ شود....

جوانا سردرگم در کیفش دنبال چوب جادواش می گشت که به یادآورد آن را بر روی میزش در خانه گذاشته است.زیر لب برای این حواس پرتی اش غرید و سردرگم به طرف میزشان رفت اما با سه پسر مواجه شد که فارغ از هرجایی از دنیا به بگو و بخند مشغول بودند....

جوانا و کالروین و میشل سه دوستی بودند که از بچگی با هم زندگی را آغاز کرده بودند و والدین آن ها آخرین نسل های باقی مانده از گروه داویز پوورفول{Davis powerfull}بودند که سعی داشتند در یک سال اخیر آموزش مقدماتی سنتر بک را به فرزندانشان بدهند و به همین دلیل برای آن ها یک چوب شش ماهه خریدند که پس از شش ماه خود شروع به سوختن می کرد....

سه پسر با تعجب به دختری که بدون هیچ تعارفی بر روی صندلی خالی کنارشان نشسته بودند,جوانا با وحشت به ساعت مچی در دستش نگاهی انداخت و ناله کنان سرش را بر روی میز گذاشت...گفتگوهای افراد در کافی شاپ که در مغزش رژه می  رفتند بدجور او را خسته کرده بود....جوانا با یادآوری آنکه دقیقا ساعت12نیمه شبِ دوشنبه شب او و پدرش در مغازه شان برون{sean brown}, فردی که 38 سال پیش توسط رابرت پاتریک{rabert patric}جادوگر قدرتمند از فرقه و جناح بلک ویلسون{black wilson}شکنجه شده بود و چشمانش را از دست داده بود و توسط نفرینی توانای استفاده از هیچ چوب جادوایی نداشت و کسی هم دلیل عمر طولانی اش را نمی دانست یا اگر می دانست برای حفظ جانش از گفتنش صرف نظر می کرد!آنروز جوانا و پدرش چوب شش ماهه ای خریداری کردند و الان دقیقا شش ماه و 17ساعت از آن روز می گذشت و حالا چوب تبدیل به خاکستری بیش نبود.....

 

 

  اگر مایلید تا ادامه داستان را بخونید لطفا نظر بدید!!!حتی خالی!!!!

  A.KH



نظرات شما عزیزان:

minyu
ساعت17:59---29 مرداد 1392
من اصن رمانت رو نخوندم!از دستتم نالاحتم!متقلبه !خائن!بوووووووووووووووووووووووو وووق!چقدم بازدید کننده داره نامرد.
پاسخ:عزیز من کنترل خودت رو حفظ کن عشخم!!!!!بازیید کننده که نظر نزاره به درد می خوره آخه؟
تازه دو روز وبمون تاسیس شده ها........................واجب شد برای وبمون اسپند دود کنم!!!

پاسخ:راستی رمان خودت چی شد؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟به کجا رسید؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟


B.1.Z.H.D
ساعت15:52---28 مرداد 1392
من از داستانایی که با سوم شخص نوشته میشن خوشم نمیاد ولی این قشنگ بود !
پاسخ:عاشقتم شیما جون!!!!!!حتی اگه می گفتی زشت بود هم خیلی خوشحال میشدم!!!چون وقتت رو صرف خوندن این داستان کردی عزیزم,ضمنا اگه قسمت اول رو میخوندی میفهمیدی که سبک داستان در جاهای مختلف یکی نیست مثلا قسمت اول از زبان جوانا,شخص اول بود و قسمت دوم از زبان شخص سوم تا بهتر با موضوع داستان آشنا بشوند.. برای خوندن قسمت اول داستان می تونی در قسمت موضوعات وبلاگ بر روی رمان کلیک کنی و قسمت اول داستان رو مطالعه کنی!!!


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






برچسب‌ها: جوانا و سنتر بک, رمان تخیلی, رمان,
[ دو شنبه 28 مرداد 1392 ][ 10:34 توسط A.KH&E.J ]